آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!


وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!

آن که شمع بزم ما را با دم نیرنگ کشت


محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست


با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!

چون گل رویا به گلزار عدم روییده ایم


منتی از هستی ی ما بر سر دنیا مباد!

می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار


پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!

سایهٔ ویرانهٔ غم خلوت دلخواه ماست


کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی


گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!

غرق سرگردانی ی خویشیم چون گرداب ژرف


هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!

امشبی را کز می پندار، مست افتاده ایم


با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!